جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 7، ص399
آلة الریاسة سعة الصدر. «ابزار سالارى فراخى سینه است.»
سالار و سرورى نیازمند به چیزهایى است که از جمله آن بخشش و دلیرى است و آن چه مهمتر است فراخى سینه است که ریاست بدون آن به کمال و تمام نمى رسد. معاویه فراخ سینه و پر تحمل بود و بدین سبب رسید به آنچه رسید.
سعه صدر و حکایاتى که در این باره رسیده است:
ما دو داستان در مورد سعه صدر نقل مى کنیم که دلیل بزرگى و اهمیت آن در ریاست است. هر چند تحمل و سعه صدر در امور دینى نکوهیده است، و این سخن حسن بصرى چه پسندیده است که چون در حضور او پس از نام ابو بکر و عمر از معاویه نام بردند، گفت: به خدا سوگند که آن دو از او بهتر بودند، ولى او از آن دو سرورتر بود.
حکایت نخست: پس از اینکه معاویه موضوع ولیعهدى پسرش یزید را مطرح کرد و در آن باره سخنرانى کرد، گروهى از مردم کوفه به نمایندگى پیش او رفتند و هانى بن عروة مرادى هم که از سران قوم خود بود همراه کوفیان بود. روزى در مسجد دمشق در حالى که مردم گرد هانى بودند، گفت: جاى شگفتى از معاویه است که
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 7، ص400
مى خواهد ما را با زور به بیعت یزید وا دارد و حال او معلوم است و به خدا سوگند این کار صورت نخواهد گرفت. نوجوانى از قریش که آنجا نشسته بود، این خبر را به معاویه رساند. معاویه گفت: تو خود شنیدى که هانى چنین مى گوید؟ گفت: آرى. معاویه گفت: پیش او برگرد و همین که مردم رفتند به او بگو اى شیخ این سخن تو به اطلاع معاویه رسیده است و تو در روزگار ابو بکر و عمر زندگى نمى کنى و من دوست ندارم این چنین سخن بگویى که ایشان بنى امیه اند و گستاخى و اقدام ایشان را خود شناخته اى، و چیزى جز خیر خواهى و بیم بر تو مرا به گفتن این سخن وا نداشته است. معاویه به آن جوان گفت: ببین در پاسخ چه مى گوید و خبرش را براى من بیاور.
جوان پیش هانى برگشت و چون کسانى که آنجا بودند، رفتند به هانى نزدیک شد و آن سخن را به روش خیرخواهى به او گفت. هانى گفت: اى برادرزاده، در همه آنچه شنیدم خیر خواهى تو نیست که این سخن سخن معاویه است، من آن را مى شناسم. جوان گفت: مرا با معاویه چه کار؟ به خدا سوگند که مرا نمى شناسد. هانى گفت: بر تو چیزى نیست، هر گاه معاویه را دیدى به او بگو هانى مى گوید: به خدا سوگند براى این کار راهى نیست، برخیز اى برادر زاده و به سلامت برو. جوان برخاست و پیش معاویه رفت و او را آگاه کرد، معاویه گفت: از خداوند بر او یارى مى جوییم.
پس از چند روزى معاویه به کوفیان گفت: نیازهاى خود را گزارش دهید، هانى هم میان ایشان بود نامه اى را که نیازهاى خود را نوشته بود به معاویه داد. معاویه گفت: اى هانى چیزى نخواسته اى افزون بنویس. هانى برخاست و همه نیازهاى خود را به معاویه گفت و دوباره نامه را به معاویه سپرد. معاویه گفت: چنین مى بینم که در خواسته هاى خود کوتاهى کرده اى بیشتر بخواه. هانى برخاست و همه نیازهاى خویشاوندان و همشهریهاى خویش را گفت و براى بار سوم نامه را به معاویه سپرد. معاویه گفت: کارى نکردى افزون مطالبه کن. هانى گفت: اى امیر المؤمنین فقط یک حاجت باقى مانده است. معاویه پرسید: چیست؟ گفت: اینکه اجازه دهى من عهده دار گرفتن بیعت براى یزید در عراق باشم. معاویه گفت: این کار را انجام بده که شخصى همچو تو همواره براى این کار شایستگى دارى. و چون هانى به عراق برگشت با کمک مغیرة بن شعبه که در آن هنگام والى عراق بود به کار بیعت گرفتن براى یزید قیام کرد.
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 7، ص401
حکایت دوم: اموالى را از یمن براى معاویه مى بردند، چون به مدینه رسید، امام حسین علیه السّلام آن اموال را گرفت و میان افراد اهل بیت و وابستگان خویش تقسیم کرد و براى معاویه چنین نوشت: از حسین بن على به معاویة بن ابى سفیان، اما بعد، کاروانى از یمن که براى تو مال و حله و عنبر و عطر مى آورد که در گنجینه هاى دمشق بگذارى و پس از سیراب بودن فرزندان پدرت به آنان دهى از این جا گذشت، من به آن نیاز داشتم، آن را گرفتم، و السلام.
معاویه براى او چنین نوشت: از پیشگاه بنده خدا معاویه امیر المؤمنین به حسین بن على علیه السّلام، سلام بر تو، اما بعد، نامه ات به من رسید که نوشته بودى کاروانى که براى من از یمن اموال و حله و عنبر و عطر مى آورده است تا نخست در گنجینه هاى دمشق بگذارم و سپس پس از سیراب بودن فرزندان پدرم به ایشان بدهم از کنار تو گذشته است و تو به آنها نیاز داشته اى و گرفته اى، تو که خود آنها را به من نسبت مى دهى سزاوار به گرفتن آن نبوده اى که والى به مال سزاوارتر است و خود باید از عهده آن بیرون آید. و به خدا سوگند اگر این کار را رها مى کردى تا آن اموال پیش من برسد در مورد نصیب تو از آن بخل نمى ورزیدم، ولى اى برادر زاده گمان مى کنم که تو را در سر جوش و خروشى است و دوست دارم این جوش و خروش به روزگار خودم باشد که به هر حال قدر تو را مى شناسم و از آن مى گذرم ولى به خدا سوگند بیم آن دارم که به کسى گرفتار شوى که تو را به اندازه دوشیدن ناقه اى مهلت ندهد. پایین نامه هم این اشعار را نوشت: «اى حسین بن على این کار که کردى سرانجام پسندیده ندارد، این که اموالى را بدون آنکه به آن فرمان داده شده باشى بگیرى، کارى است که از حسین همراه شتاب بوده است، ما این مسأله را روا دانستیم و خشمگین نشدیم و هر کارى که حسین انجام دهد تحمل مى کنیم... ولى بیم آن دارم که سرانجام گرفتار کسى شوى که پیش او شمشیر بر هر چیز پیشى گیرد.»